داستاني طنز و تلخ از آدمهايي كه اين روزها (كليشه شد...) ايده اين داستان از نوشتاري انتقادي اثر آقاي محمدرضا اميني گرفته شد كه بعدها دوستم آقاي عبدالمهدي آگاهمنش ادبيات آن را تغيير داد. يك حس رقابت بود بين من و عبدالمهدي كه جذابترين ادبيات را براي اين موضوع انتخاب كنيم. نوشتار من خيلي بهتر شد (خودستايي مدرن!) و در ماهنامه امتداد شماره 43 منتشر شد و بعدترها سايتهاي راسخون و تبيان نيز آن را منتشر كردند.
مطلب در سايت مجلات امتداد
مطلب در سايت راسخون
چشمام كه وا شد، فقط چشماي اون بود توي چشمام؛ فتانه. بدجوري ترسيده بود انگاري. فكر كرد نفهميدم، ولي من كه فهميدم. گره كج و كوله روسرياش داد ميزد چهجوري خودش رو رسونده تا اينجا. الهي دو نصف شه اوني كه خبر برات آورده فتانه. خبر شهادتش رو بدم ننهاش الهي! نصف عمرت كرده. ولي تو كه ميدوني من آفت ببين نيستم، ولي... ولي... اين دفعه مثل اينكه بد آفت ديدم!
يه وقت فكر نكنين دزدكي گوش كردما، اصلاً هم خيال نكنين نصف شب پروندهام رو زير و رو كردم، بالاخره اطلاعات ـ عملياتي بودن، يه جاهايي بايد به درد بخوره ديگه. حرف تركش و نخاع و ويلچير و اينا بود بيشترش. دلم طاقت نياورد، قشقرقي به پا كردم بيا و ببين. دكتر اينا حسابي كلافه شدن از دستم. آخرش دكتر قاطي كرد و گفت: ببين بچه، سرپا وايستادن، ممنوع! ميخواي فلج نشي، بشين يه گوشه، شلوغ هم نكن!
مثل اينكه بله حاجي، جبهه رفتن ديگه تعطيل! بازم خدا رو شكر كه ميتونيم نون خونواده رو دربياريم. ما كه اهل ضرب و تقسيم و درصد درآوردن نبوديم از روز اول. خدا حواسش به ما بود. ميدونست ما به جز بوق زدن، بلد نيستيم جور ديگهاي نون درآريم، كجايي پيكان 57 من! كجاييد بچههاي خط راهآهن ـ شوش!
بعد از هفت ـ هشت روز كه مخل اعصاب كل پرسنل بيمارستان شدم، به زور فرستادنم خونه، بيست روز پيش از موعد، ولي به شرط استراحت بيش از موعد! پا كه گذاشتم توي حياط و چشمم افتاد تو چشماي زرد قناري، دلم هوري ريخت پايين. زبونبسته چه خاك و خُلي نشسته بود روش. گفتم فتانه، تا سه تا بوق به عشق بچههاي خط نزنم، تو نمييام. گير داده بودم. بدو بدو سوئيچ آورد، بوق بوق بوق... آخي!
يه چند روزي گذشت، دلم طاقت نياورد. مونده بودم چهجوري فتانه رو راضي كنم، نميگذاشت يه استارت به اين زبون بسته بزنم، ميگفت صداي رينگ پيستون رو بشنوي، كارت تمومه! ديگه فلك حريفت نيست. هواي بچههاي خط ميزنه به كلهات. من هم كه كوتاه بيا نبودم. شبها ميشستم لب حوض، رخ به رخ زرد قناري، واسهاش از حامد اينا و ممد اينا ميگفتم. فتانه ميگفت ديوونه ميشي آخرش. خلاصه ديد حريف من يكي نميشه، رضايت داد، به شرط روزي يه سرويس.
انگار تنهايي سه تا تانك خودي رو پس گرفته باشم. پريدم پشتش، چقدر دلم واسهاش تنگ شده بود. استارت اول، استارت دوم، استارت سوم م م م م...اي ول زرد قناري، دمت گرم! ابوالفضل مكانيك، عباس تعويض روغني و كريم كارواش! زرد قناري شد عين روز اول. زبون بسته آب نديده بود دو سال.
اولش با روزي يك سرويس شروع شد، تفريحي! بسوزه پدر رفيق ناباب. يواش يواش شد روزي دو سرويس، سه سرويس و ييهو چشم باز كردم ديدم تا خرخره افتادم توي خط و ديگه راه برگشتي هم نيست. سعيد اينا بستنم به تخت، افاقه نكرد، محسن اينا پنچر كردن چهار چرخامو، فايده نداشت.
كمردرد هم پاپيام شده بود، ول نميكرد. فتانه ميگفت خياطي بلدم، نميبخشمت اگه بلايي سر خودت بياري. كوتاه اومدم تا يه بار ديگه بريم پيش دكتر. حرف بيحساب نزد و من هم شلوغ نكردم! دكتر گفت مسافركشي توي شهر ممنوع! كلاج و گاز و ترمز گرفتن، اونم توي خيابوناي شلوغ پايين شهر، يعني آخرش روي ويلچر. ميخواي مسافركشي كني؟ بكن! ولي بيرون شهر و با صندلي مخصوص.
بچههاي خط؛ شوش يك نفر! جعفر و جواد و جمشيد و جلال... غلام كلهپز، ممد نعلبكي، قهوهخونه مُصفا، با صفا، با ما وفا، كجا برم به جز خط. چشمام افتاد تو چشماي فتانه، سرم افتاد پايين.
نه حرف پسي بود، نه حرف پيش. كرج و ورامين نزديك بود و كاشان و اصفهان دور. اصلاً كجا بايد ميرفتم به جز خونة بيبي. فتانه ميگفت نذر سلامتيات، مقصد باشه برات جمكران، نه دروازه قم، به شرط دروازه تا جمكران صلواتي! مگه ميشد رو حرف فتانه حرف زد. اينجوري بود كه راهآهن ـ شوش، شد تهران ـ قم. ميرسيدم دروازه قم، اينقدر منتظر ميموندم تا پنج نفر رو جمع كنم و صلواتي ببرم جمكران. دو ركعت نماز، انتظار، پنجتا مسافر صلواتي، دروازه تهران و...
دو ـ سه سالي بود كه از جنگ ميگذشت و عكس بچهها يكي يكي ميرفت تو قاب. بعضيها شدن يه عكس سه در چهار، گوشه يك كيف زنونه كه توش به جاي پول، سايز گردن حاجيه خانوم بود واسه لباس مهمونيش. بعضيها هم شدن يك عكس خيلي بزرگ وسط اتوبان تهران ـ قم. عكسهاي اتوبان كه زياد شد، نون فتانه آجر شد! حالا ديگه چشمام فقط به جاده نبود، چشمام كه ميافتاد تو چشماي بچههاي روي تابلو، پاهام شل ميشد و دستام ميلرزيد. ماشين ميكشيد به چپ و راست. يك دفعه بوق اتوبوس، يك دفعه مسافر بغلدستي، يك دفعه هم.... ولي ديگه فايده نداشت. بچههاي خط، ]بچههاي قديم خط[ ميگفتن حاجي، ميترسيم يه روز تو خط، زرد قناري رو ببينم رخ به رخ شده با يك تابلو كنج اتوبان. نرو اين راه رو. روزي سه سرويس شد دوتا، دوتا شد يكي، يكي شد...
چرخ خياطي فتانه روشن شد. قسمم داده بود به مهموني كه توي راه داشت. زورم بهش نميرسيد! خلاصه كوتاه اومد با هفتهاي دوتا سرويس.
يه روز ديدم دارن عكسها رو جمع ميكنن. به هفته نكشيد، بچههاي روي تابلو شدن عكسهاي سه در چهار. خلاصه چرخ خياطي فتانه خاموش شد!
□
حالا بيست سال گذشته. پيكان 57 شده پرايد 75! خط همون خط، ولي نه همون بچههاي خط. تابلوهاي اتوبان، به همون بزرگي، ولي نه با عكس بچههاي خط. از پفك و چيپس بگير تا موبايل و ساعت. تازه، «آهسته برانيد» رو هم جمع ببنديد باهاش.
نظرات