یک مکعب عشق
دانهدانه مکعبهای زندگیات را روی هم میچینی، اما آن زیرها، میلغزد و تمام سازهات، زندگیات، فرو میریزد.
کلافه میشوی، سردرگم میشوی، پریشان و در سکوتی چندشآور غرق میشوی.
اول با خودت میجنگی، از کتک زدن خودت که خسته شدی، سراغ دیگران میروی.
زورت که به کسی نمیرسد! به دنبال کنجی میگردی، شاید کنار نور یک بخاری، تنها، در یک چهاردیواری تاریک.
دنبال راهی میگردی تا بار دیگر، سازهات، همان زندگیات را سرپا کنی و اینبار بنشینی و از ایستاییاش لذت ببری.
چشمهایت را میبندی و دست به کار میشوی، اما حتی در ذهن پریشانت هم، باز یکی میلغزد و سازه اینبار روی سرت خراب میشود.
آن وقت، تازه میفهمی یک مکعب، آن وسط جایش خالی است. سازه که بالا رفت، همان جای خالی، هرآن چیزی که روی هم چیدی را سست کرده، فرو میریزاند.
و آن، تنها... یک مکعب «عشق» است.