پایانی‌ترین شب سال

صد هزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‌نوا
...
پایانی‌ترین شب سال، طبق سنتی دیرین، مروری است بر تمام آن چیزی که در آن سال بر بعضی‌هایمان می‌گذرد.

با خود می‌اندیشیم که ای کاش گامی که باید برمی‌داشتیم، پایمان را عقب نمی‌کشیدیم و آن‌گاه که پا پیش گذاشتیم، بر جای خود می‌ماندیم. غافل از آنکه ماهیت همه‌مان، ایستادن همیشگی پشت دو راهی انتخاب است. گاهی تسلیم می‌شویم، گاهی تمام اسلحه‌هایمان را به کار می‌بندیم، می‌ایستیم و مبارزه می‌کنیم.
مبارزه‌اش که بماند، خیلی وقت‌ها، اسلحه‌هایمان را زمین گذاشتیم، روی دو زانو نشستیم و دست پشت گردن نهادیم. تسلیم شده‌ایم و همه‌چیز را به تقدیری سپرده‌ایم که از پایان آن آگاهیم. دلیلش را هم خوب می‌دانیم، حریف نشدیم. زورمان نمی‌رسید که بیش از آن بایستیم. با خود به گفت‌وگو می‌نشینیم. قلب، تعقل را مجاب می‌کند و او را به زانو درمی‌آورد. انسان است دیگر. یک روزی، یک جایی خسته می‌شود، چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «هرآنچه که می‌خواهد، بگذار اتفاق بیفتد». غافل از آنکه لحظه انفجار تحویل سال گذشته و وعده‌هایش برای آن سال، دیگر باز نمی‌گردد و تنها خاطره‌ای کم‌رنگ از آن مانده است. اصلاً وعده‌هایت چه بود؟ یادت هست؟
انفجار تحویل سال، تکرار می‌شود. دو راهی هم که همیشه هست. می‌ماند کالبدشکافی تسلیم‌ها، آنجا که زخم‌های عمیقی بر روح‌مان ماند و وقتی سال گذشته از ذهنمان عبور کند، آن زخم‌ها سر باز می‌کند. ناگفته پیداست. گاه آدم‌های اشتباهی انتخابمان کرده‌اند، گاهی آدمی را اشتباهی انتخاب کرده‌ایم. مگر آدمی‌زاد از غیر هم‌نوع خود هم زخم چرکین برمی‌دارد؟
اما... نکند خودمان زخمی بوده‌ام بر روح کسی؟ نکند آدمی اشتباهی بوده‌ایم در انتخاب دیگری؟
دادگاهی خویش‌فرما تشکیل می‌شود. ما، متهم ردیف اول و وجدانمان قاضی. خاطرات، در جایگاه شهود و همگان ـ حتی آنکه او را به یاد هم نداریم ـ در جایگاه شاکیان. یادمان باشد وکیلی هم برای دفاع از خود نداریم و ماییم در یک بستر تنها. بگذاریم وجدان، بی‌تکلف سؤال‌هایش را بپرسد. مارا متهم به خطاهایی کند که آگاهانه مرتکب شده‌ایم. بگذاریم دست‌هایمان بلرزد، عرق روی پیشانی‌مان بنشیند و گلویمان خشک شود. صدایمان به لرزه بیفتد و هراسان اطراف را نگاه کنیم و ببینیم که چقدر تنها هستیم. در حالی که هیچ چیز، بر هیچ‌کس پوشیده نیست، به یکایک شاکیان ـ همه آنانی که می‌شناسیم و نمی‌شناسیم ـ نگاه می‌کنیم و به شهادت خاطرات در جایگاه شهود گوش می‌دهیم. گاه برمی‌خیزیم تا از خود دفاع کنیم، سر برمی‌گردانیم و به وجدان نگاه می‌کنیم. نه... هیچ حقی با ما نیست، پس باید سکوت کنیم و بنشینیم. گاه یکی از جایگاه شاکیان برمی‌خیزد، حرف‌هایش تمام نشده، خاطره‌ای شهادت می‌دهد و وجدانمان را با ما روبه‌رو می‌کند. حق با ما بود، زخم او هنوز عمیق و دردش همچنان سوزناک است.
می‌دانیم سپیده آخرین شب سال که بدمد و دادگاه که خاتمه یابد، نه مارا به مسلخی می‌برند، نه به اسارت‌گاهی، نه تبعید شده‌ایم و نه خبر از تازیانه‌ای هست. می‌ماند، این ما و آن وجدانی که حکم یا بر برائتمان داده یا بر محکومیتمان.
و بدانیم اگر محکوم شدیم، برای جبران اشتباهاتمان بکوشیم. شاید انفجار تحویل سال آینده را نبینیم و دادگاه بعدی‌مان جایی باشد که قاضی‌اش از هیچ شکایتی چشم نمی‌پوشد و حکم که صادر شد، فرصتی برای جبران آن نداریم. و بدانیم اگر پیروز شدیم، مواظبت کنیم از آن. نکند سرمست این پیروزی، این‌بار از سوی دیگر بام بر زمین افتیم.
...
اما خدا نکند آنقدر به وجدانمان رشوه از لقمه‌های حرام داده باشیم که در مقابل تمام خطاهایمان سکوت کند و ما را برای همه ظلم‌هایمان تبرئه کند.