من و هدایت
صادق هدایت برای من، خیلی جالب شروع شد. هیچ شناختی از این نویسنده نداشتم. کلاس چهارم ابتدایی بودم که روزی یکی از همکلاسیهایم کتابی به مدرسه آورد و آن را به من داد با این توضیح که: «هرکس نوشتههای این نویسنده رو بخونه خودکشی میکنه!»
چندروزی ادای دپرس بودن را درمیآورد و با شعف از آن میگفت که توانسته در مقابل یک خودکشی قریبالوقوع مقاومت کند. کتاب «حاجی آقا»ی صادق هدایت بود. با همان جلد معروف کتابهای هدایت و البته تا حد شگفتانگیزی هم کهنه و قدیمی.
با ذهنی پر از کنجاوی و البته کمی چاشنی ترس که نکند در 10 سالگی دست به خودکشی بزنم و تیتر جراید شوم، کتاب حاجی آقا را به خانه بردم. اولین کسی که واکنش نشان داد، پدرم بود. پدر مردی بسیار اهل مطالعه بود و با اینکه به خاطر روحیاتش، از صادق هدایت چیز زیادی نخوانده بود، اما مشخصه آشکار کتابهای او، همان جلد دو رنگ قهوهای را به خوبی میشناخت. اخمی کرد و گفت: هنوز زوده! از او اصرار و از من انکار. پدر چیزی نگفت و تنها لبخندی زد.
کتاب یک نفس، سر کشیدم! با اینکه بسیاری از معانی، در ذهن کوچک آن روزهای من شکلی عینی به خود نمیگرفت، اما ادبیات و جنس توصیف او، بشدت مرا مجذوب کرد. کتاب را که تمام کردم، نه تنها به خودکشی فکر نکرده بودم، بلکه گرایش بسیاری به نوشتن پیدا کردم. خودم را هدایت دیگری میدیدم که قرار است حتی بیش از او تحسین شود و تأثیرگذار باشد. بچه بودیم دیگر! پدر هم که ذوق نوشتن را در من دید، کتابی از «دیل گارنگی» و یک خودنویس شیک به من هدیه داد.
چند روز بعد وقتی کتاب را برای بازگرداندن به همکلاسیام به مدرسه آوردم، معلم کتاب را در دستم دید. (کیف نداشتم و مانند شرورهای آن زمان، همیشه کتابهایم پاره و تکه تکه شده، زیر بغلم بود.) معلم که با دیدن این کتاب در دست بچهای به این سن شگفتزده شده بود، کتاب را از من گرفت و استنتاخاش شروع شد. شاید او هم مانند همکلاسیام، بیم آن داشت که شاگردش تیتر جراید شود. کتاب را نخوانده بود اما دورادور چیزهایی از صادق هدایت شنیده بود. (آن روزها و اوایل دهه هفتاد، سطح سواد معلمانمان به جز دیکته و حساب گفتن برای بچههایی چون ما، خیلی بیشتر نمیشد!) یادم هست، همان روز از ترس آنکه آقای مدیر او را استنتاخ نکند، کتاب را لای روزنامهای پیچید و برای چند روز امانت گرفت. ظاهراً او هم خودکشی نکرد، چون سالها بعد در همان مدرسه و برای همان بچهها، دیکته و حساب میگفت!
کتاب دیگری که از او خواندم «سه قطره خون» بود. این کتاب را خیلی دوست داشتم و دو سه سال یکبار باز مرور میکردم. اینبار خودم را به جای شخصیتهای داستان قرار میدادم و در اتمسفری که هدایت ساخته بود، سیر میکردم. دیگر آثارش جسته و گریخته به دستم میرسید و با همان لذت میخواندم اما همیشه شنیده بودم که شاهکار او کتابی است به نام «بوف کور» که نه دیگر چاپ میشود و نه به این راحتی میشود آن را پیدا کرد. عطشی که برای پیدا کردن و خواندن این کتاب داشتم، رهایم نمیکرد تا سرانجام وقتی هنوز 15 سال بیشتر نداشتم، بوف کور را پیدا کردم با همان بیمها: «مبادا خودکشی کنم!»
خواندن بوف کور، مرا بشدت حیرتزده کرد. با اینکه جرأت کرده بودم و در آن سن کم و با تشویق پدر دائم مینوشتم، اما از خواندن آن نوشتهها مو به تنم راست میشد. چقدر شگفتانگیز بود. تا هفتهها و بلکه ماهها، آن توصیفها، آن واژهچینیها و آن فضاسازی سرد رهایم نمیکرد. وقتی چشمهایم را میبستم و داستان را مانند فیلمی، از مقابل چشمانم عبور میدادم، مانند آن بود که دست خالی قلهای را فتح کرده بودم.
هنوز هم پس از گذشت سالها و با اینکه آثار بسیاری را مرور کردم، بازهم «بوف کور» را ـ شخصاً البته ـ بهترین داستان ادبیات معاصر میدانم. خیلی بعید است که کسی بتواند چنین اثری خلق کند که اگر میتوانستند، تا به امروز این اتفاق رخ داده بود. صادق هدایت نابغهای بود که خیلی مسائل ـ که دانستشان هم چندان برایم جذاب نبوده و نیست ـ باعث شد همیشه در سایهای از ابهامات قرار گیرد. اتهامات چون نهیلیستی، ضدیت با دین، فارغ از دروغ یا راست بودنشان، همیشه از هدایت تابویی ساخته که نزدیک شدن به آن عواقب دارد. با اینکه در سالهای کمی فضا آزادتر شد و اکنون نسخهای از بوف کور، بدون کوچکترین دخل و تصرف و چاپ دو سه سال پیش را در کتابخانهام دارم، اما همچنان و برای خیلیها، خواندن آثار صادق هدایت ترسناک است، مبادا خودکشی کنند...