ژاکت
پولهایش را با خون دل جمع کرده بود. حتی از خورد و خوراکش هم کم گذاشته بود. آخر آن روزها دستش خیلی تنگ بود. صندوقچه پساندازش را روی فرش کهنه خانه کوچکش خالی کرد و شمرد. ای کاش بیشتر بود!
از خانه بیرون آمد. باد سردی تمام تنش را لرزاند، روزی مثل همین روزها بود. اوایل پاییز. در میان بازار، یک بار دیگر پساندازش را شمرد و به ژاکتهای رنگارنگی که دلش میخواست بر اندام لاغرش بپوشاند، نگاه میکرد. اما نه... میدانست قبل از نشاندن گرما بر تنش، باید لبخند بنشاند بر لبی که همه دلخوشی زندگی کوچکش بود. وارد مغازهای شد. چشمش به سمت ژاکتهای رنگارنگ دخترانه چرخید. مبادا این سرما تن دختر را بلرزاند. هرکدام را که بر تن دختر میپوشاند، لبخندی تمام صورتش را پر میکرد. یکی از میان آنها انگار دختر را زیباتر میکرد.
ـ جنسش چطوره؟
ـ کار یک یکه! دوختش هم عالی. تازه اگه به تنش نخورد بیار عوض کنم!
قیمت اما؟! به نرخ تمام پساندازش، شاید هم بیشتر. لرز سرما، بر زبانش چیره شد.
ـ آقا تخفیف نمیدین؟
ـ مقطوعه آخه!
ـ هفت هشت تومن کم دارم... فقط هم اینو میخوام.
نگاه فروشنده، در نگاهش گره خورد. شاید او هم روزی همه پساندازش را به بهای لبخند دختری روی پیشخوانی گذاشته بود.
ـ مبارکه!
پسر دیگر سرمایی را حس نمیکرد، همان که تن دختر گرم میماند، همه گرمای زندگیاش میشد. کیسه را از فروشنده گرفت و راهی خانه دختر شد. سرما که هیچ، سنگ میبارید از آسمان، راه خانه دختر برایش دور نمیشد. قلبش به تندی میزد. به در خانه که رسید و لبخند را که بر لبان دختر نشاند، آتشی چنان گرمش کرد که تا آنشب هرگز آن را لمس نکرده بود. گرمایی که هیچ سرمایی را تاب مقاومت در برابر آن نبود. حتی نفهمید چگونه راه طولانی خانه دختر تا خانه کوچکش را پیاده رفته بود.
مدتها بعد، روزی که دختر، پسر را بهخاطر دستهای تنگش، ترک کرد و رفت، تمام شعلههای آتش درون پسر تلی از خاکستر شد. شاید دختر هرگز آن شب سرد پاییزی را به یاد نمیآورد.